یکبار در فصل پاییز از بدِ حادثه در وضع نامساعدی قرار گرفتم، با جیب خالی به شهری وارد شده بودم که نه چیزی راجع به آن میدانستم و نه جایی برای خوابیدن داشتم. در ابتدای ورودم با فروختن بخشی از لباسهایم که بدون آن ها میشد هرجایی رفت، از شهر به بخشی که یست نامیده میشد و بارانداز کشتیهای تجاری بود رفتم. بخشی که در فصل کشتیرانی از سرو صدا و غوغای کارگران سرشار بود، اما اکنون در اواخر ماه اکتبر چون کویری ساکت به نظر میآمد.