داستان کوتاه آوریل در یونان ،نوشته آندره کدروس ترجمه؛ رضا سیدحسینی طی چند ساعت همه کادرهای سیاسی ،روشنفکری و سندیکایی کشور از بسترشان بیرون کشیده ،به جزایر تبعید شدددند یانیس ریتسددوس (بزرگترین شدداعر یونان و یکی از ارجمندترین شدداعران رتر ی جهان) در همان ابتدای کودتا به وسیله دوستانش آگاه ری شود که تانک ها ررکز شهر را گرفته اند به او اصرار ری کنند که بگریزد ،زیرا خطر یک تل عام عموری در پیش اسددددت شدددداعر ارتنا ری کند او ری داند که تنها سدددد حش شعر اوست ،نام اوست و اینکه ربانی یا گروگانی باشد چمدانش را ری بندد و انتظار ری کشد در ساعت ۶صدددبل پلیس در خانه را ری کوبد… «نقل از کتاب دهلیز و پلکان» به نظر ری رسدددد داسدددتان زیر با الهام از همین وا عیت نوشته شده باشد کمیسددددر یک دم تردید کرد آیا زنگوله یی باالی در بود که به رحض باز شدددددن در صدددددا ری کرد؟ در هر حال برای او چه فر ی داشت؟ باید به ترتیبی ساکنان خانه را بیدار ری کرد فقط از پاشددنه در صدددای خشددنی برخاسددت شددن های راه باریک زیر پایش صدددا ری کرد کمیسددر رتوجه ری شددددد که بی اختیار دارد پاورچین ری رود با خود گفت؛ «احمقانه اسددددت ،کار ماحمقانه اسددددت »،اطرافش را نگریسدددت در راه آوریل ،در سددداعتی که عادتا م شدددیرفروش دم در خانه ری آید ،آفتاب آتن را گرم ری کند گل های الله عباسدددی تازه حقه هاشدددان را بسدددته بودند زنبور عسدددل های سدددحرخیز ،بر بیشددده شدددکفته گل های «آزاله» گرم کار بودند در انتهای باغ خانه کوچک با پنجره های بسته غرق در خواب بود دم در ساختمان ،کمی سر ،د ست به سوی دکمه زنگ باال برد ،بعد رن صرف شد ،ناگهان به نظرش رسید که این حرکت را صد بار ،هزار بار انجام داده است احساسی که اخیرا م پیدا کرده بود رغزش را اشغال کرد؛ «رثل اینکه این اتفا ات در زندگی دیگری روی ری دهد رثل اینکه خواب ری بینیم…» ولی نه ،او پیش از این هم همین زنگ را در وضعیتی همسان فشار داده بود با خود گفت؛ «خوب ،کارران را بکنیم »،و دست پیش برد ارا فرصدددت زنگ زدن نیافت در ،بی صددددا باز شدددد شددداعر در آسدددتانه در ایسدددتاده بود و نیمی از اندارش در تاریکی بود پیژاره پرچروکی به تن کرده بود و درپایی های کهنه یی به پا داشدددددددت روهای جوگندری اش پریشان بود رانند کسی که دچار ناراحتی کبد یا بی خوابی و یا هر دو باشد زیر چشم هایش باد کرده بود به دیدن کمیسر ،شاعر انگشت روی لب گذاشت و زرزره کرد؛ زنم و دخترکم هنوز خوابند کمیسر گلویش را صاف کرد و با صدای خفه یی تته پته کرد؛ – رن… رن… آ ای ریکوس باید با رن بیایید، شاعر شانه های الغر و خمیده اش را باز هم کمی بی شتر خم کرد و گفت؛ – رنتظرتان بودم کمی سر ،چمدانم حاضدددددددر اسدددددددت ولی دلم ری خواهد که بدون ب یدار کردن آنها بروم …،این طوری ناراحتیش کمتر اسدددددددت رتوجهید؟ – هر طور که شما رایلید ،آ ای ریکوس، – شما بفررایید پشت ساختمان بنشینید تا رن لباس بپوشم و یادداشت کوچکی برای زنم بنویسم… کمیسددر پذیرفت و همچنان که با احتیاط راه ری رفت تا سددروصدددا راه نیندازد ،خانه کوچک را دور زد در زیر چفته انگور وحشددددی ،کتش را درآورد و روی یکی از صددددندلی های حصددددیری که دور یک ریز آشددددپزخانه چیده شددده بود ولو شددد بعد ،با حرکتی سددریع ،کمربندش را که هفت تیر خدرتش به آن آویزان بود باز کرد و روی ریز گذاشدددددت روز داغی در پیش بود و داشدددددت شدددددرو ری شدددددد روز لعنتی ،کار لعنتی ،از اینکه رجبور بود ریکوس را دستگیر کند ناراحت بود؛ شاعر شهرتش از ررزها گذشته بود و خود کمیسر هم چندین شعرش را از بر داشددددت همه جا ،رثل شدددداعران فراوان دیگر ،اسددددم این شدددداعر هم در فهرسددددت سددددیاه بود این بار ،این فهرسدددددت را در آخرین لحظه به دسدددددت کمیسدددددر داده بودند؛ پس از اینکه تلفن اسدددددتاندار او را از رخت واب بیرون کشدیده بود در این روزها همه از اوضدا حرف ری زدند… همه ری دانسدتند؛ نظاریان طرح توطئه یی را در دسدددت اجرا داشدددتند… باری ،و تی که او در دل شدددب به ک نتری شدددتافت ،ب متانک ها نقاط حسددداس شهر را ا شغال کرده بودند سر پیچ هر کوه نظاریان گند دراغ ،از او برگ شنا سایی ری خوا ستند در ریدان ک تمونوس و تی که برای پیدا کردن کارت عبور ،جیب هایش را ری گشددت ،یکی از این دسددت و پاچلفتی ها نزدیک بود او را با تیر بزند کمی سر دستی از پس سر به جلوی روهای کوتاه سرش کشید دختر ریکوس ری توانست چند ساله باشد؟ به ظن وی تقریبا م هفت ساله بود خود شاعر داشت به شصت سالگی نزدیک ری شد… این سرخ ها که گاه در زندان بودند و گاه در تبعید اغلب فرصت تشکیل خانواده نداشتند… برای همین خیلی دیر ازدواج ری کردند… اغلب فرصت تشکیل خانواده نداشتند… و حال او یک بار دیگر رارور شده بود تا ریکوس را تو یف کند… این شدددداعر هم جزخ سددددرخ ها بود ارا چه شدددداعری …،کمیسددددر از حرفه اش بیزار شددددده بود دلش برای بازنشددسددتگی پر ری زد ردت زیادی هم به روعد بازنشددسددتگی اش نمانده بود دو سددال دیگر باید تحمل ری کرد …،راستی این نظاری های لعنتی نمی توانستند کودتای رضحک شان را دو سال عقب بیندازند؟… اه ،وظیفه وظیفه اسددددت ،حتی به نظرش رسددددید که ریکوس لباس پوشددددیدن را دارد کمی طول ری دهد ری توانسددت از این فرصددت اسددتفاده کند؟ و به چان بزند غیررمکن بود ،رعاون کمیسددر سددر کوچه کش دیک ری داد و کوچه هم بن ب ست بود نه ،شاعر از همین جا ،از پ شت خانه ری توان ست فرار کند ،به شرطی که به رو ع این کار را کرده باشددد فقط کافی بود که از پرچین بپرد ،از ریان باغ های همسددایه فرار کند و خودش را در شلوغی رحله پناهندگان گم وگور کند… آن و ت نه کسی او را ری دید نه کسی ری شناختش…، با این همه شدددددداعر کمی رعطل کرده بود ،کمیسددددددر لب ندی زد اغلب اتفاق ری افتد که ناره خداحافظی بی اختیار به شدددعر تبدیل شدددود ،خانم ریکوس خیلی جوان و زیبا بود و به نظر ری رسدددید که دیوانه وار عاشددد شوهرش باشد رهم نی ست که ررد آنها سپیدرو ،خمیده د و یا نحیف باشد رهم این است که حرف های گوش نواز بزند کمیسر به خود گفت؛ «اشکال ندارد او حال ررا فراروش کرده و دارد یک غزل ری سراید…» خش خش خفیف شن ها رتوجهش کرد که ا شتباه ری کند شاعر در کنار ساختمان ظاهر شد صورتش را اصددد ح کرده بود و یک دسدددت کت و شدددلوار ف نل خاکسدددتری پوشدددیده بود و چمدان رسدددتعملی به دسدددت داشت چشمان آبیش را به کمیسر دوخته بود و آرام دم برری داشت تا زن و بچه اش را بیدار نکند با صدای آهسته گفت؛ – رن حاضرم کمیسر، ناگهان سددددکوتی رطل بر رار شددددد صدددددای بال زنبوران عسددددل به گوش ری آرد در انتهای کوچه خری سددددر گذاشددددت به عرعر کردن کمیسددددر آهی کشددددید و خواسددددت از جا بلند شددددود ،ارا گویی بر اثر سددددنگینی چیزی نادیدنی دوباره سر جایش نشست – کمی بنشینید آ ای ریکوس عجله نداریم راسدددت نمی گفت به هیچ وجه راسدددت نمی گفت ،او ری بایسدددتی چندین نفر دیگر را هم دسدددتگیر کند ارا گونه یی خسدددددتگی بر اندارش عارض شدددددده بود تن و توش روزگاران گذشدددددته اش کجا رفته بود؟ پیشدددددترها خودش را یکی از ستون های جارعه ری دان ست ارا زندگی ر ضحک بود دیگر پیش نمی رفت ،دور خودش ری چرخید این زندگی رفته رفته به گردونه اسددب های عصدداری ری رانسددت که در آن همیشدده عده رعینی، عده رعین دیگر را تعقیب ری کنند آری ،وا عا م احسدددداس کسددددی را داشددددت که تحت تاثیر رشددددروب «کفی» باشد و پس از آشاریدن روحش نسبت به بیهودگی همه چیز حساسیت پیدا کند شاعر پس از اینکه ردتی سرپا رنتظر راند ،چمدانش را به زرین گذاشت ،بعد یک صندلی حصیری دیگر را رعکوس رار داد و روی آن نشست و پاهایش را از دو طرف آویزان کرد پرسید؛ – کمیسر ،تا حال چند بار ررا اول صبل با خودتان برده اید؟ کمیسر شانه باال انداخت ذله ری کرد به عنوان عذرخواهی زیر لب گفت؛ – آخر شما همیشه توی این رحله زندگی ری کنید و بعد ابروهای پرپشتش را در هم کشید و توی رغزش حساب کرد؛ – فکر ری کنم که این دفعه سوم است… نه ،دفعه چهارم ارا دفعه آخری رهم نبود ،فورا م ولتان کردند – ولی این دفعه جدی اسددت نه؟ شددهر از سددرباز پر شددده تمام شددب صدددای تیراندازی شددنیدم …،این آ ایان باالخره کودتایشان را کردند ،همین طور است؟… و حال دارند ررتب رردم را دستگیر ری کنند… شاعر رتوجه شد که کمیسر گوش نمی کند گفت؛ – رنتظر چه هستیم؟ رثل اینکه دست و دلتان به کار نمی رود؟ کمیسر دانه های عرق را که در پیشانیش پیدا شده بود با پشت دست پان کرد؛ – دارم پیر ری شوم آ ای ریکوس – شاید پیر شده باشید ،رثل هر کس دیگر ،ارا تغییر نکرده اید کمیسر رحکم اعتراض کرد؛ – چرا ،تغییر کرده ام شمایید که تغییر نکرده اید ،هنوز ول کن آن دوز و کلک های سرخ تان نی ستید و حال آنکه کافی اسدددددت چهار کلمه اع م کنید؛ «انکار ری کنم… دیگر در سدددددیاسدددددت دخالت ن واهم کرد…» اجازه بدهید بهتان بگویم؛ برای رردی به سن و سال شما… که شاعرید و زن و بچه هم دارید… شاعر با اندوه گفت؛ – دیدید کمیسدددددر؟… شدددددما تغییر نکرده اید شدددددما همیشددددده از رن غیررمکن را ری خواهید… ری خواهید که شرافتم را بفروشم و در عوض… کمیسر دستش را به ع رت اعتراض بلند کرد؛ – عصبانی نشوید آ ای ریکوس … ،حرفی بود گفتم… اصرار نمی کنم ،نشنیده بگیرید با حرکات آهسته و حساب شده شرو کرد کمربندش را که هفت تیر به آن آویزان بود دور شکمش که کمی گوشت آورده بود ررتب کند و اداره داد؛ – چرا ،تغییر کرده ام ،و تی که جوان بودم… و یک رفتش عادی دوره رتاک ساس بودم ،همه شما کمونی ست ها و سوسیالیست ها و هر آنچه با «ایست» تمام ری شد ،در نظر رن از آلمان ها بدتر بودید ،از انگلیس ها بدتر بودید… عین شیاطین بودید…، – و حاال؟ کمیسر زیرلب غرغر کرد؛ – حاال ،با گذشدددددت سدددددال… آدم های خوب هسدددددتند… و آدم های بد… همه عین هم نیسدددددتند… و بعدش … هوم… خودتان ری دانید رن شعرهای شما را دوست دارم…، – حتما م توجه کرده اید رانولیس که شاعرها طرفدار شما نیستند، کمیسددددر از اینکه دید شدددداعر او را با اسددددم کوچکش صدددددا زد و از سدددداده لوحی آرام و در عین حال طنزآریز او ن ست هیجان زده شد برای آخرین بار رقاورت کرد و با لحن جدی گفت؛ – خوب ،خوب ،رن به آن آدم های خیالباف کاری ندارم… ولی شددددما آ ای ریکوس… شددددما فرق ری کنید… آه، خیلی رتاسفم ،خیلی… نگاهی به دور و بر خودش انداخت در این رحله دور از ررکز شهر و در این باغ ،همه چیز بسیار آرام بود … و اگر…؟ اندیشددده یی که در رغزش پیدا شدددده بود ،سددد ت غیرعادی بود ارا ارکان عملی شددددن داشدددت البته پای وظیفه در ریان بود… ارا وظیفه در بال چه کسدددانی؟… این نظاریان خشدددن را او حتی نمی شدددناخت و فهرسدت سدیاهی که جای حکم تو یف را گرفته بود ،ارضدای سدرهنگی را داشدت که او اسدمش را هم نشدنیده بود نفس زنان گفت؛ – آ ای ریکوس… چطور اسددددددت که فرارتان بدهم؟… نه برای اینکه از پشددددددت بزنم تان ،نه نه …،چه فکر ری کنید؟ … برای اینکه وا عا م فرار کنید … ،کافی است از پرچین به آن طرف بپرید و از وسط باغ ها فرار کنید… کار تمام اسدددددددت … ،طبعا م الزم ری شدددددددود که رن خانه تان را بگردم و از زن تان بازجویی کنم و طبعا م باید به ترتیبی خودم را هم تبرئدده کنم ،چون رعدداونم در این حوالی اسددددددددت ،ری فهمی دد کدده… فقط دو سددددددددال بدده بازنشستگی دارم… شددداعر نگاه روشدددنش را به صدددورت کمیسدددر دوخته بود آری ،این رانولیس پیر تغییر کرده بود ،نه ،او به هیچ وجه شوخی نمی کرد ،حاضر بود که بی هیچ ید و شرطی شاعر را آزاد کند … ،چه وسوسه یی …،ارا شاعر هر چه بیشتر فکر ری کرد ،چهره اش گرفته تر ری شد کمیسر با لحنی رصرانه پرسید؛ – خوب ،روافقید؟… – کمی سر ،شما ررد خوبی هستید ،ولی هیچ ری دانید که زندگی در خفا یعنی چه؟… نه ،حتما م نمی دانید… ، راه ها و شاید سال ها آدم تحت تعقیب باشد ،دائما م با ترس زندگی کند و همه نزدیکانش را و ک سانی را که پناهش ری دهند به خطر بیندازد… رن هم پیر شده ام… خسته ام… تازه اگر یک فرد سیاسی بودم روضو فرق ری کرد … ،ولی نه ،حاال اصدددد منمی دانم این به اصددددط ح آزادی را باید چه کارش کنم… خوب ،کمیسددددر، همه این چیزها را فراروش کنیم ،رن با شما ری آیم، شدداعر از جا برخاسددته بود در چهره او که گذشددت سددال ها و رن طوالنی اسددت وانی اش کرده بود ،تصددمیم با لب ندی درآری ته بود کمیسر هم که رجذوب شده بود به نوبه خود بلند شد با لکنت زبان گفت؛ – حاال که این طور اسدت… حاال که شدما… خودتان ری خواهید… ولی این درسدت نیسدت شدما شداعر بزرگی هستید… شما خطرنان نیستید… شاعر پرسید؛ – آه ،راستی ،این طور فکر ری کنید؟… چمدان را برداشت و طوری خم شد که گویی ری خواست بازش کند کمیسدددددددر تحت تاثیر این حرکت اطع و رصدددددددممانه به طور غریزی یک دم به عقب برداشدددددددت و با لحن رشکوکی پرسید؛ – توی چمدان چه دارید؟… شاعر که گویی ا نا شده بود سری تکان داد و چمدان را به زرین گذاشت و گفت؛ – کمیسر ،ترس شما ریشه دارتر از آن است که فکرش را بکنید … ،ری دانید توی آن چه دارم؟… شعرهایم…، شاعر و کمیسر ردتی چشم در چشم هم دوختند از خانه کوچک همسایه صدای ن و ن بچه کوچکی بلند شد از دوردست غریو شلیک تیرهایی برخاست که با رگبارهای کوتاه رسلسل همراه بود کمی سر که سرش را پایین انداخته بود ،بی آنکه رتوجه زندانی اش باشد ،به سمت در کوتاه باغ روان شد هر دو طوری راه ری رفتند که تا حد ارکان از شن های زیر پایشان صدایی بلند نشود
Enter the password to open this PDF file:
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-