سعدی بوستان شيرازی سعدی تنظيم و تهيه : جام تربت خبری اجتماعی، فرهنگی، سايت TorbatJam .com ١ سعدی بوستان شيرازی سعدی آغاز سر آفريد جان که خدايی نام به آفريد زبان اندر گفتن سخن بخشنده خداوند دستگير ی پذير پوزش بخش خطا کريم بتافت سر درش کز هر که عزيزی نيافت عزت هيچ شد که در هر به فراز گردن پادشاهان سر نياز زمين بر او درگاه به بفور بگيرد را کشان گردن نه بجور براند را عذرآوران نه زشت کردار به گيرد خشم وگر نوشت در ماجرا بازآمدی چو علم بحر در قطره يکی کونش دو بحلم پوشد پرده و بيند گنه جن پدر با اگر کسی جويد گ بسی گيرد خشم گمان بی پدر خويش ز نباشد راضی خويش وگر پيش ز براند بيگانگانش چو کار به نيايد چابک بنده وگر خداوندگار ندارد عزيزش شفيق نباشی رفيقان بر وگر رفيق تو از بگريزد بفرسنگ لشکری کند خدمت ترک وگر بری وی از لشکرکش شاه شود خد وليکن پست و بالا اوند نبست کس بر زرق در عصيان به سفره زمين، اديم اوست عام ی دوست چه يغما، خوان اين بر دشمن چه بشتافتی پيشه جفا بر وگر يافتی؟ امان قهرش دست از که جنس و ضد تهمت از ذاتش بری، انس و جن طاعت از ملکش غنی، کس و چيز همه امرش پرستار و آدم بنی مگس و مور و مرغ پهن چنان گسترد کرم خوان خورد قسمت قاف در سيمرغ که منی و کبريا رسد را او مر غنی ذاتش و است قديم ملکش که بخت تاج برنهد سر به را يکی تخت ز آرد اندر خاک به را يکی سرش بر يکی سعادت کلاه برش در يکی شقاوت گليم خليل بر آتشی کند گلستان نيل آب ز برد آتش بر گروهی اوست احسان منشور است، آن گر اوست فرمان توقيع است، وراين بد عملهای بيند پرده پس خود آلای به پوشد پرده همو TorbatJam .com ٢ سعدی بوستان شيرازی سعدی ب ه حکم تيغ برکشد اگر تهديد بکم و صم کروبيان بمانند کرم صلای يک دهد در وگر برم نصيبی گويد عزازيل بز و لطف درگاه به بر رگيش سر ز بزرگی نهاده بزرگان قريب رحمت به را فروماندگان مجيب دعوت به را کنان تضرع بصير علمش نابوده، احوال بر خبير لطفش ناگفته، اسرار بر شيب و بالا نگهدار قدرت، به حسيب روز ديوان خداوند کس پشت طاعتش از مستغنی نه کس انگشت جای او حرف بر نه قديمی پسند نيکی نکوکار بند نقش رحم در قضا کلک به آفتاب و مه مغرب به مشرق ز آب بر گيتی گسترد و کرد روان ستوه آمد لرزه تب از زمين کوه ميخ دامنش بر کوفت فرو پری چون صورتی را نطفه دهد کرده که صورتگری؟ آب بر ست سنگ صلب در فيروزه و لعل نهد پي شاخ در لعل گل رنگ روزه قطره افگند ابر ز يم سوی ای نطفه اوفتد صلب ز شکم در ای کند لالا لولوی قطره آن از کند بالا سرو صورتی اين، وز نيست پوشيده ذره يک علم او بر يکيست نزدش به پنهان و پيدا که مور و مار روزی کن مهيا بی چند وگر زور و پايند و دست عدم از وجود امرش به بست نقش هست؟ نيست، از کردن او جز داند که برد در عدم کتم به ره دگر برد محشر صحرای به جا وزان الهيتش بر متفق جهان ماهيتش کنه از فرومانده نيافت جلالش ماورای بشر نيافت جمالش منتهای بصر وهم مرغ پرد ذاتش اوج بر نه فهم دست رسد وصفش ذيل در نه اين در هزار فروشد کشتی ورطه تخته نشد پيدا که کنار بر ای گم سير، اين در نشستم شبها چه قم که آستينم گرفت دهشت که بسيط بر ملک علم است محيط محيط نگردد وی بر تو قياس رسد ذاتش کنه در ادراک نه رسد صفاتش غور به فکرت نه TorbatJam .com ٣ سعدی بوستان شيرازی سعدی رسيد سحبان به بلاغت در توان بی کنه در نه رسيد سبحان چون رانده فرس ره اين در خاصان که اند فرومانده تگ از لااحصی به اند تاختن توان مرکب جای هر نه انداختن بايد سپر جاها که گشت راز محرم سالکی وگر بازگشت در وی بر ببندند دهند ساغر بزم اين در را کسی دهند در بيهوشيش داروی که بردوخ ديده را باز يکی ته ست ديده يکی سوخته پر و باز ها ست نبرد قارون گنج سوی ره کسی نبرد بيرون باز ره برد، وگر خون دريای موج اين در بمردم نبرده کس او کز برون کشتی ست کنی طی زمين کاين طالبی اگر کنی پی آمدن باز اسب نخست آيينه در تأمل کنی دل ی کنی حاصل بتدريج صفائی مگر کند مستت عشق از بويی کند الستت عهد طلبکار بری جا بدان ره طلب پای به پری محبت بال به جا وزان پرده يقين بدرد خيال های جلال الا سراپرده نماند نيست پويه را عقل مرکب دگر بيست که تحير بگيرد عنانش نرفت داعی مرد جز بحر اين در نرف راعی دنبال که شد آن گم ت برگشته راه اين کز کسانی اند سرگشته و بسيار برفتند اند گزيد ره کسی پيمبر خلاف رسيد نخواهد منزل به هرگز که صفا راه که سعدی است محال مصطفی پی بر جز رفت توان السلام و الصلوة عليه المرسلين سيد نعت فی الشيم جميل السجايا کريم الامم شفيع البرايا نبی ا سبيل پيشوای رسل، مام جبرئيل مهبط خدا، امين نشر و بعث خواجه الوری، شفيع حشر ديوان صدر الهدی، امام اوست طور فلک چرخ که کليمی اوست نور پرتو نورها همه درست قرآن ناکرده که يتيمی خانه کتب بشست ملت چند ی TorbatJam .com ٤ سعدی بوستان شيرازی سعدی بيم شمشير برآهخت عزمش چو دو زد قمر ميان معجز به نيم فتاد دنيا افواه در صيتش چو فتاد کسری ايوان در تزلزل خرد بشکست لات لاقامت به ببرد عزی آب دين اعزاز به گرد برآورد عزی و لات از نه کرد منسوخ انجيل و تورات که برگذشت فلک از نشست بر شبی برگذشت ملک از جاه و تمکين به براند قربت تيه در گرم چنان د که بازماند او از جبريل سدره ر بيت سالار گفت بدو الحرام خرام برتر وحی حامل ای که يافتی مخلصم دوستی در چو تافتی؟ چرا صحبت ز عنانم نماند مجالم فراتر بگفتا نماند بالم نيروی که بماندم پرم فراتر مو سر يک اگر پرم بسوزد تجلی فروغ گرو در کسی عصيان به نماند پيشرو سيدی چنين دارد که تورا؟ گويم پسنديده نعت چه الوری نبی ای السلام عليک باد تو روان بر ملک درود باد تو پيروان بر و اصحاب بر مريد پير ابوبکر نخستين مريد ديو پيچ بر پنجه عمر، زنده شب عثمان خردمند دار سوار دلدل شاه علی، چهارم بنی حق به خدايا فاطمه خاتمه کنم ايمان قول بر که قبول ور کنی رد دعوتم اگر رسول آل دامان و دست و من پی فرخنده صدر ای گردد کم چه حی درگاه به رفيعت قدر ز خيل گدايان مشتی باشند که طفيل دارالسلامت مهمان به کرد تبجيل و گفت ثنا خدايت کرد جبريل تو قدر بوس زمين بلند خجل قدرت پيش آسمان گل و آب هنوز آدم و مخلوق تو نخست از آمدی وجود اصل تو تست فرع شد موجود هرچه دگر گويمت سخن کدامين ندانم گويمت من زانچه والاتری که است بس تمکين لولاک عز را تو است بس يس و طه تو ثنای ناتمام؟ سعدی کند وصفت چه ا نبی ای الصلوة عليک لسلام TorbatJam .com ٥ سعدی بوستان شيرازی سعدی کتاب نظم سبب در بسی بگشتم گيتی اقصای در کسی هر با ايام بردم بسر گوشه هر به تمتع يافتم ای خوشه خرمنی هر ز يافتم ای نهاد خاکی شيراز، پاکان چو باد خاک اين بر رحمت که نديدم بوم پاک اين مردان تولای روم و شام از خاطر برانگيختم همه زان آمدم دريغ بوستان دوستان سوی رفتن تهيدست آورند قند مصر از گفتم بدل برند ارمغانی دوستان بر دست قند آن از بود تهی گر مرا شيرين سخنهای هست قند از تر خورند بصورت مردم که قندی نه برند کاغذ به معنی ارباب که بپرداختم دولت کاخ اين چو ساختم تربيت از در ده او بر رای و تدبير و است عدل باب يکی خدای ترس و خلق نگهبانی اساس نهادم احسان باب دوم سپاس را حق فضل کند منعم که شور و مستی و است عشق باب سوم بزور خود بر بندند که عشقی نه پنجمين رضا تواضع، چهارم گزين قناعت مرد ذکر ششم تربيت عالم از در هفتم به در هشتم به عافيت بر شکر از صواب راه و است توبه باب نهم کتاب ختم و مناجات در دهم سعيد سال و همايون روز به عيد دو ميان فرخ تاريخ به پنج و پنجاه بود فزون ششصد ز گنج نامبردار اين شد در پر که بمانده گوهرم دامنی با ست برم اندر سر خجالت از هنوز ن صدف لل بحر در که هست يز پست و باغ در بلندست درخت خوی پاکيزه هنرمند ای الا نشنيده هنرمند جوی عيب ام پرنيان گر و حريرست گر قبا ميان در بود حشوش بناچار مجوش نيابی پرنيانی گر تو بپوش حشوم و فرمای کار کرم سرمايه به ننازم خويش فضل ی آورده دريوزه به پيش دست ام TorbatJam .com ٦ سعدی بوستان شيرازی سعدی شنيدم بيم و اميد روز در که کريم ببخشد نيکان به را بدان سخن در بينيم بدی ار نيز تو کن کار آفرين جهان خلق به هزار از آيدت پسند بيتی چو بدار تعنت از دست که مردی به من انشای پارس در که همانا ختن اندر قيمت کم است مشک چو بود دور از هولم دهل بانگ چو غي به بود مستور عيب درم بت بوستان سوی سعدی آورد گل هندوستان به فلفل و بشوخی پوست اندوده شيرينی به خرما چو اوست در استخوانی کنی بازش چو زنگی بن سعد بن ابوبکر نبود خواهان نوع اين از طبع مرا نبود پادشاهان مدحت سر فلان نام به کردم نظم ولی صاح گويند باز مگر بدلان ربود بلاغت گوی که سعدی که بود سعد بن بوبکر ايام در چنان بنازم دورش به گر سزد نوشيروان دوران به سيد که دادگر پرور دين جهانبان عمر از بعد بوبکر چو نيامد مهان تاج و سرفرازان سر جهان ای بناز، عدلش دوران به پناه در کسی آيد فتنه از گر جز ندارد آرامگاه کشور اين العتيق کبيت لباب فطوبی عميق فج کل من حواليه سرير و ملک و گنج چنين نديدم پير و درويش و طفل بر است وقف که غمی دردناک برش نيامد مرهمی خاطرش بر ننهاد که اميدوار و خيرست طلبکار برآر دارد که اميدی خدايا برين آسمان بر گوشه کله هنوز زمين بر سرش تواضع از اوست خوی کند تواضع گر گدا نکوست تواضع فرازان گردن ز خاست؟ چه بيفتد زيردستی اگر خداست مرد افتاده زبردست می نهان جميلش ذکر نه رود می جهان در کرم صيت که رود نهاد فرخ خردمند چنويی ياد است، جهان تا جهان ندارد TorbatJam .com ٧ سعدی بوستان شيرازی سعدی رنج او ايام در نبينی ه ای سرپنجه بيداد ز نالد که ای نديد آيين و ترتيب و رسم اين کس نديد اين شکوه، آن با فريدون است قوی پايگاهش حق پيش آن از است قوی جاهش به ضعيفان دست که عالمی بر گسترده سايه چنان رستمی از نينديشد زالی که زمان جور ز مردم وقت همه آس گردش از و بنالند مان شهريار ای تو، عدل ايام در روزگار از کس شکايت ندارد می تو عهد به خلق آرام بينم خلق سرانجام ندانم تو از پس تست فرجام فرخنده بخت از هم تست ايام در سعدی تاريخ که هست خورشيد و ماه فلک بر تا که هست جاويد ذکر دفترت اين در اندوختند نامی نکو ار ملوک آموختند سيرت پيشينگان ز خويش پادشاهی سيرت در تو پيش پادشاهان از بردی سبق سنگ و رويين ديوار به سکندر تنگ يأجوج راه جهان از بکرد زرست از کفر يأجوج سد را تو اسکندرست ديوار چو رويين نه داد و امن اين کاندر آوری زبان مباد زبانش نگويد سپاست بخشا بحر زهی جود کان و يش وجود وجودت از مستظهرند که حساب از شاه اوصاف بينم برون کتاب ميدان تنگ اين در نگنجد کند انشا سعدی را جمله آن گر کند املا ديگر دفتری مگر کرم چندين شکر از فروماندم گسترم دعا، دست که به همان باد يار فلک و کام به جهانت نگهدار آفرينت جهان باد افروخته عالم اخترت بلند سوخته دشمنت اختر زوال مباد روزگارت گردش از غم مباد غبارت دل بر انديشه وز غمی پادشاهان خاطر بر که عالمی خاطر کند پريشان باد معمور و جمع کشورت و دل باد دور پراگندگی ملکت ز درست دين، چون پيوسته باد تنت چو دل را بدانديش سست تدبير، باد شاد حق تاييد به درونت باد آباد اقليمت و دين و دل TorbatJam .com ٨ سعدی بوستان شيرازی سعدی کناد رحمت تو بر آفرين جهان فسانه گويم هرچه دگر باد و ست مجيد کردگار از بس همينت مزيد بر بود خيرت توفيق که بدرد زنگی سعد جهان از نرفت کرد نامبردار خلف تو چون که ازان فرع اين نيست عجب پاک اصل خاک به جسمش و است اوج بر جانش که نامدار تربت آن بر خدايا ببار رحمت باران که فضلت به ياد و ماند مثل زنگی سعد از گر باد بوبکر سعد ياور فلک ابوبکر بن سعد بن محمد نيکبخت شه محمد اتابک تخت خداوند و تاج خداوند جوان جوان روشن بخت ضمير دولت به پير تدبير به و جوان بلند همت به و بزرگ دانش به هوشمند دل به و دلير بازو به روزگار مادر دولت زهی کنار در پرورد چنين رودی که ببرد دريا آب کرم دست به ببرد ثريا محل رفعت به باز تو روی به دولت چشم زهی فراز گردن شهرياران سر پر دردانه ز بينی که را صدف در يکدانه که دارد قدر آن نه يکدانه مکنون در آن تو ای پيرايه که خانه سلطنت ی ای نگه خودش چشم به يارب دار بدش چشم آسيب از بپرهيز کنش نامی آفاق در خدايا کنش گرامی طاعت توفيق به بدار تقوی و انصاف در مقيمش برآر عقبی و دنيا به مرادش ناپسند دشمن از غم مباد ت مباد گزندت گيتی دوران ز بار تو چون آورد درخت بهشتی نامدار پدر و نامجوی پسر دان بيگانه خير خاندان ازان خاندان اين بدگوی باشند که داد و عدل زهی دانش، و دين زهی باد پاينده که دولت و ملک زهی قياس در حق کرمهای نگنجد سپاس؟ زبان گزارد خدمت چه خ دوست درويش شاه اين تو دايا اوست ظل در خلق آسايش که TorbatJam .com ٩ سعدی بوستان شيرازی سعدی دار پاينده خلق سر بر بسی دار زنده دلش طاعت توفيق به اميد درخت دارش برومند سپيد رحمت به رويش و سبز سرش سعديا مرو تکلف راه به بيا و بيار داری صدق اگر راهرو شه و شناسی منزل تو حق خسرو و حقگوی تو شنو ايق آسمان کرسی نه که حاجت چه ارسلان قزل پای زير نهی نه افلاک بر عزت پای مگو نه خاک بر اخلاص روی بگو آستان بر چهره بنه بطاعت راستان جاده سر است اين که بنده اگر بنه در اين بر سر ای بنه سر از خداوندی کلاه ذوالجلال فرمانده درگاه به پي درويش چو بنال توانگر ش مپوش شاهی لبس کنی طاعت چو خروش برآور مخلص درويش چو تويی توانگر پروردگارا که تويی پرور درويش توانای فرماندهم نه خدايم کشور نه درگهم اين گدايان از يکی دسترس دهم نيکی و خير بر تو کس؟ به من از خيرآيد چه وگرنه به گدايان چون شب به کن دعا سوز می اگر روز به پادشاهی کنی درت بر کشان گردن بسته کمر سرت عبادت آستان بر تو خداوندگار را بندگان زهی بنده را خداوند گزار حق ی حکايت دين بزرگان از کنند حکايت اليقين عين شناسان حقيقت نشست پلنگی بر صاحبدلی که دست به ماری و رهوار راند همی گفت يکی ش : خدای راه مرد ای نمای ره مرا رفتی که ره بدين شد تو رام درنده که کردی چه شد؟ تو نام به سعادت نگين مار و است زبون پلنگم ار بگفت مدار شگفتی کرکس، و پيل وگر مپيچ داور حکم از گردن هم تو هيچ تو حکم ز نپيچد گردن که بود داور فرمان به حاکم چو نگه خدايش بود ياور و بان TorbatJam .com ١٠ سعدی بوستان شيرازی سعدی را تو دارد دوست چون است محال را تو گذارد دشمن دست در که متاب طريقت از روی است، اين ره بياب داری که کامی و گام بنه آيدش سودمند کسی نصيحت آيدش پسند سعدی گفتار که TorbatJam .com ١١ سعدی بوستان شيرازی سعدی رای و تدبير و عدل در اول باب آغاز سر وقت در که شنيدم روان نزع نوشيروان گفت چنين هرمز به باش درويش نگهدار خاطر که باش خويش آسايش بند در نه کس تو ديار اندر نياسايد بس و جويی خويش آسايش چو پسند دانا نزديک به نيايد گوسفند در گرگ و خفته شبان دار محتاج درويش پاس برو تاجدار بود رعيت از شاه که چو رعيت درخت سلطان و بيخند سخت بيخ از باشد پسر، ای درخت، ريش خلق دل توانی تا مکن می وگر می کنی خويش بيخ کنی جاده اگر مستقيم بايدت ای بيم و اميدست پارسايان ره بخردی را مرد شود طبيعت بدی بيم و نيکی اميد به يافتی پادشه در دو هر اين گر پنه ملکش و اقليم در يافتی اميدوار بر آرد بخشايش که کردگار بخشايش اميد به پسند نيايد کسانش گزند گزند آيد ملکش در که ترسد که نيست خوی اين وی سرشت در وگر نيست بوی آسودگی کشور آن در گير پيش رضا بندی پای اگر گير خويش سر سواره يک وگر مخواه کشور و مرز آن در فراخی دلتن که شاه ز رعيت بينی گ بترس دلاور مستکبران ز بترس داور ز نترسد کو ازان خواب به بيند آباد کشور دگر خراب کشور اهل دل دارد که جور ز آيد بدنامی و خرابی غور به را سخن اين بين پيش رسد کشت بيداد به نشايد رعيت پشت و پناهند را سلطنت مر که ب از کن دهقان مراعات خويش هر بيش کار کند خوشدل مزدور که کسی با بدی نباشد مروت بسی باشی ديده نيکويی او کز ***** TorbatJam .com ١٢ سعدی بوستان شيرازی سعدی گفت شيرويه به خسرو که شنيدم بخفت زديدن چشمش که دم آن در کنی نيت هرچه تا باش برآن کنی رعيت صلاح در نظر رای و عدل از سر نپيچی تا الا نپيچند دستت ز مردم که پای بيدادگر ز رعيت گريزد سمر گيتی به زشتش نام کند خود بنياد که نيايد بر بسی بد بنياد بنهاد که آن بکند زن شمشير مرد کند خرابی زن و طفل دل دود که چندان نه برفروخت زنی بيوه که چراغی بسوخت شهری که باشی ديده بسی بهره ازان نيست آفاق در ورتر مل در که زيست بانصاف کرانی غربتش جهان زين رسد نوبت چو تربتش بر فرستند ترحم می چو مردم نيک بدو بگذرند برند نيکی به نامت که به همان ***** گمار رعيت بر را ترس خدا پرهيزگار است ملک معمار که خلق خونخوار و آن تست انديش بد خلق آزار در جويد تو نفع که دست به رياست خطاست کسانی برخداست دستها دستشان از که بدی نبيند پرور کار نکو خودی خون خصم پروری بد چو مکن مالش به موذی مکافات بن ز بايد برآورد بيخش که دوست ظلم عامل بر صبر مکن پوست کند بايدش فربهی از چه بريد اول هم بايد گرگ سر دريد مردم گوسفندان چون نه ***** اسير بازارگانی گفت خوش چه تير به دزدان گرفتند گردش چو رهزنان از آيد مردانگی چو زنان خيل چه لشکر، مردان چه بخست را بازارگان که شهنشه ببست لشکر و شهر بر خير در روند هوشمندان دگر جا آن کی آوازه چو بشنوند؟ بد رسم ی قبول نيکو و نام بايدت نکو نکودا رسول و بازارگان ر پرورند بجان مسافر بزرگان برند عالم به نکويی نام که TorbatJam .com ١٣ سعدی بوستان شيرازی سعدی قريب عن مملکت آن گردد تبه غريب آيد آزرده خاطر او کز دوست سياح و باش آشنا غريب نکوست نام جلاب سياح که عزيز مسافر و ضيف نکودار نيز باش حذر بر آسيبشان وز نکوست کردن پرهيز بيگانه ز دوست زی در بود توان دشمن که ***** قدر بيفزای را خود قديمان غدر پرورده ز نيايد هرگز که کهن گردد خدمتگزاريت چو مکن فرامش ساليانش حق ببست خدمت دست هرم را او گر هست دست همچنان کرم بر را تو کشيد در دم شاپور که شنيدم درکشيد قلم رسمش به خسرو چو شد چو تباه بينوايی از حالش شاه نزديک به حکايت اين نبشت خويش جوانی کردم تو بذل چو پيش ز مرانم پيری هنگام به ***** سرش باشد فتنه پر که غريبی کشورش از کن بيرون و ميازار رواست نگيری بروی خشم گر تو قفاست در دشمنش بد خوی خود که بوم زاد باشدش پارسی وگر ص به روم و سقلاب و مفرست نعاش چاشت به تا مده امانش جا آن هم گماشت کس دگر بر بلا نشايد زمين آن باد برگشته گويند که چنين بيرون آيند مردم او کز ***** شناس منعم مرد دهی گر عمل هراس سلطان ز ندارد مفلس که دوش به گردن برد فرو مفلس چو خر جز دگر نيايد بر او از وش بداشت امانت از دست دو مشرف چو گماشت بر ناظری او بر ببايد خاطرش با ساخت در نيز او ور ناظرش و کن بر عمل مشرف ز گزار امانت بايد ترس خدا مدار امينش ترسد تو کز امين انديشناک داور از بايد امين هلاک و زجر و ديوان رفع از نه نشين فارغ و بشمار و بيفشان امين نبينی را يکی صد از که TorbatJam .com ١٤ سعدی بوستان شيرازی سعدی هم را ديرينه همجنس دو قلم بهم جا يک فرستاد نبايد يار و گردند همدست که دانی چه پرده يکی باشد، دزد يکی دار بيم و دارند باک زهم دزدان چو سليم کاروانی ميان در رود ***** جاه ز کردی معزول که را يکی گناه ببخشش برآيد چندی چو بر اميدوار کام آوردن هزار شکستن بندی قيد از به عمل ستون گر را نويسنده امل طناب نبرد بيفتد، دادگر شه بر فرمانبران به پسر بر آورد خشم پدروار می گهش دردناک شود تا زند می گهی پاک ديده از آبش کند دلير گردد خصم کنی نرمی چو سير تو از شوند گيری خشم وگر است به در بهم نرمی و درشتی رگ چو است نه مرهم و جراح که زن باش بخشنده و خوی خوش و جوانمرد پاش خلق بر تو پاشد تو بر حق چو بماند کو جهان اندر کس نيامد بماند نيکو نام او کز آن مگر بجای وی از پس ماند که آن نمرد سرای مهمان و خان و خانی و پل نماند کو آن هر يادگار پسش از بار نياورد وجودش درخت نماند خيرش آثار و رفت وگر خواند الحمد مرگش پس نشايد ***** جاودان بود نامت که خواهی چو نهان بزرگان نيک نام مکن خويش عهد از پس خوان بر نقش همين پيش شاهان عهد از پس ديدی که داشتند طرب و ناز و کام همين برف آخر به بگذاشتند و تند جهان از ببرد نيکو نام يکی جاودان او از ماند بد رسم يکی ***** کس ايذای مشنو رضا سمع به برس غورش به آيد گفته وگر بنه نسيان عذر را گنهکار ده زنهار خواهند زنهار چو پناه اندر گنهکاری آيد گر گناه اول به کشتن است شرط نه TorbatJam .com ١٥ سعدی بوستان شيرازی سعدی و بگفتند باری چو پند نشنيد بند و زندان به مالش گوش دگر بکار نيايد بندش و پند وگر برآر بيخش است خبيث درختی کسی گناه بر آيدت خشم چو بسی عقوبت در کنش تأمل شکست بدخشان لعل است سهل که بست دگرباره نشايد شکسته سياست در تأخير و تدبير در حکايت کسی برآمد عمان دريای ز بسی دريا و هامون کرده سفر روم و تاجيک و ترک و ديده عرب علوم پاکش نفس در جنس هر ز اندوخته دانش و گشته جهان آموخته صحبت و کرده سفر درخت تناور چون قوی هيکل به سخت برگ بی مانده فرو وليکن دوخته هم بالای رقعه صد دو سوخته ميان در او و حراق ز درآم شهری به کنار دريا ز د شهريار ناحيت آن در بزرگی داشت انديش نکونامی طبعی که داشت درويش پای بر عجز سر شاه خدمتگزاران بشستند راه گرد از حمامش به تن و سر نهاد سر ملک آستان بر چو نهاد بر بر دست کنان نيايش شاهنشهی ايوان به درآمد رهی دولت و باد جوان بختت که ن منزلی مملکت اين در رفتم دلی ديدم آزرده آسيبت کز بس پيرايه ملک همين را ملک کس آزار به نگرد راضی که شراب از سرگران کسی نديدم خراب ديدم خرابات هم مگر فشاند گوهر دامان و گفت سخن برفشاند آستين شاه که نطقی به مرد گفتار حسن آمدش پسند خواند خودش نزد به کرد اکرام و قدوم شکر به گوهر و داد زرش بوم زاد و گوهر از بپرسيدش سرگذشت از پرسيدش آنچه بگفت گذشت بر کسان ديگر ز قربت به گو و گفت در خويش دل با ملک بدو سپارد وزارت دست که انجمن تا بتدريج وليکن من رای بر نخندند سستی به TorbatJam .com ١٦ سعدی بوستان شيرازی سعدی آزمود نخست ببايد عقلش به ب فزود پايگاهش هنر قدر بارها غم جور از دل بر برد کارها کند آزموده نا که شست به داری سوفار چو کن نظر دست ز کردی پرتاب که آنگه نه تميز و صلاح در کسی يوسف چو عزيز گردد که بايد سال يک به بسی نيايد بر تا ايام به کسی غور به رسيدن نشايد او اخلاق نوعی زهر کرد کشف مرد بود دين پاکيزه و خردمند قياس روشن و ديد سيرتش نکو شناس مردم مقدار و سنج سخن بيش و ديد مهش بزرگان از رای به خويش دستور زبردست نشاندش بست کار معرفت و حکمت چنان نخست درونی نهيش و امر از که قلم زير به ملکی آورد در ا نيامد وجودی بر او کز لم ببست گيران حرف همه زبان دست ز برنيامد بدش حرفی که نديد خيانت جو يک که حسودی تپيد گندم چو تابه به کارش به گرفت پرتو ملک دلش روشن ز گرفت نو غم را کهن وزير رخنه را خردمند آن نديد ای طعنه زدن تواند وی در که ای مور و طشتند انديش بد و امين در نشايد بزور کردن رخنه او غلام طلعت خورشيد دو را ملک مدام بودی بسته کمر بر، سر به پری و حور چو پيکر پاکيزه دو بری سديگر از ماه و خورشيد چو بيش نيست يکی گفتی که صورت دو خويش همتای آيينه در نموده سخن شيرين دانای سخنهای بن شمشاد دو هر آن اندر گرفت ک ديدند چو نکوست خلقش و اوصاف دوست و گشتند هواخواه بطبعش بشر ميل کرد اثر هم او در شر به بينان کوتاه چو ميلی نه داشتی خبر آنگه آسايش از داشتی نظر ايشان روی در که بلند بماند قدرت که خواهی چو مبند رويان ساده در خواجه، ای دل، ميان در غرض نباشد خود وگر کن حذر زيان هيبت به دارد که شمه اين اندر وزير برد راه ای برد شاه بر حکايت اين بخبث TorbatJam .com ١٧ سعدی بوستان شيرازی سعدی کيست و خوانند چه ندانم را اين که ! زيست ملک اين در بسامان نخواهد زيند لاابالی کردگان سفر پرورده که نيند دولت و ملک ی سرست بندگانش با که شنيدم پرست شهوت و پسندست خيانت نشاي تباه روی خيره چنين د شاه ايوان در آرد نامی بد که کنم فرامش شه نعمت مگر کنم خامش و تباهی بينم که زود گفت سخن نتوان پندار به نبود يقينم تا را تو نگفتم داشت گوش کسی فرمانبرانم ز داشت آغوش در رومی آغوش که رای راست ملک اکنون گفتم اين من کازمودم چنان آزمای نيز تو داد شرح صورتی تر ناخوب به مباد نيکروزی را مرد بد که يافت دست چون خرده بر بدانديش بتافت آتش به بزرگان درون افروختن آتش توان خرده به سوختن کهن درخت آنگه پس خبر اين کرد گرم چنان را ملک سر به مرجل چو برآمد جوشش که داش درويش خون در دست غضب ت داشت پيش در دست سکون وليکن بود مردی نه کشتن پرورده که بود سردی داد، پی در ستم پرورده ميازار خويشتن ی مزن تيرش به دارد تو تير چو پروردنش نبايست نعمت به خوردنش خون بيداد به خواهی چو نشد يقينت هنرها تا او از نشد قرينت شاهی ايوان در يقي تا کنون گناه نگردد نت مخواه گزندش دشمن گفتار به داشت پوشيده راز اين دل در ملک داشت نيوشيده حکيمان قول که راز زندان خردمند، ای است، دل باز زنجير به نيايد گفتی چو مرد کار در پوشيده کرد نظر مرد هشيار راه در ديد خلل کرد بنده يکی زی نظر ناگه که ز بر چهره پری کرد خنده لب ير هوش و جان بود هم با که را کس دو خموش ايشان و کنانند حکايت دلير کردی ديدار به ديده چو سير دجله از مستسقی چو نگردی شد راست بدی گمان را ملک شد خواست خشمگين او بر سودا ز TorbatJam .com ١٨ سعدی بوستان شيرازی سعدی تمام رای و تدبير حسن از هم نام نيک ای گفتش باهستگی خردمند من را تو پنداشتم داشتم امين ملکت اسرار بر هوشمند و زيرک بردمت گمان ناپسند و خيره ندانستمت نيست تو جای پايه مرتفع چنين نيست تو خطای آمد من از گناه لاجرم پرورم بدگهر چون که حرم در داردم روا خيانت بسياردان مرد سر برآورد کاردان خسرو با گفت چنين بود چون مرا پاک جرم از دامن باک بدانديش خبث ز نيايد نرفت ظن اين هرگز درم خاطر به نرفت من بر اينچه گفت که ندانم گفت شهنشاه : برت گفتم آنچه اندرت روی به خصمان بگويند کهن وزير من با گفت چنين بکن و بگوی دانی آنچه نيز تو گرفت لب بر انگشت و بخنديد ن آيد هرچه او کز شگفت يايد خودم بجای بيند که حسودی بدم جز آورد زبان بر کجا دشمنش انگاشتم ساعت آن من منش از نشاند فروتر خسرو که ويم بر نهد فضيلت سلطان چو پيم؟ در بود دشمن که ندانی بدوست نگيرد قيامت تا مرا اوست ذل من عز در که بيند چو درست حديثی بگويم اينت بر اگر نخست داری بنده با گوش ***** ديده کجا ندانم کتاب در ام خواب به شخصی ديد را ابليس که حور چو ديدن به صنوبر، بالا به می چهره از خورشيدش چو نور تافت گفت و رفت فرا : تويی اين عجب، ای نيکويی بدين نباشد فرشته قمر حسن به داری روی کاين تو زشتی به جهانی در چرا سمر؟ شاه ايوان در بندت نقش چرا کرده روی دژم تباه؟ و زشت و ست ديو برگشته بخت سخن اين شنيد غريو و بانگ برآورد بزاری است من شکل نه اين نيکبخت ای که است دشمن کف در قلم وليکن ***** TorbatJam .com ١٩ سعدی بوستان شيرازی سعدی ليک است نيک نام همچنين مرا نيک بدانديش نگويد علت ز ب آبش من جاه که وزيری ريخت گريخت مکرش ز بايد فرسنگ به شاه خشم از نينديشم وليکن بی سخن، در بود دلاور گناه است غم را آن گردد محتسب اگر است کم بارش ترازوی سنگ که قلم از درست برآمد حرفم چو غم؟ چه گيران حرف همه از مرا ماند خيره گفتنش سخن در ملک برفشاند فرماندهی دست سر که آوری زبان و زرق به مجرم بری نگردد دارد که جرمی ز نشنيده که همانا خصمت ز ام ديده خودت چشم به آخر نه ام؟ بارگاه در خلق زمره اين کز نمی نگاه اينان در جز باشدت گفت و سخنگوی مرد بخنديد نهفت نشايد حق سخن، اين است حق نکته اين در بشنوی اگر هست ای ح که قوی دولت و باد روان کمت دستگاه بی درويش که نبينی نگاه توانگر در کند بحسرت برفت جوانی دستگاه مرا برفت زندگانی لعب و لهو به شکيب ندارم اينان ديدار ز زيب و حسنند داران سرمايه که بود گلپام چهره همچنين مرا بود اندام خوبی از بلورينم رشت غايتم اين در کفن بايد بدن دوکم و است پنبه چو مويم که بود شبرنگ جعد همچنين مرا بود تنگ فربهی از بر در قبا جای داشت دهن در درم رسته دو بپای سيمين خشت از ديواری چو سخن وقت به کن نگه کنونم کهن سور چو يک يک بيفتاده ننگرم؟ چرا بحسرت اينان در آ ياد کرده تلف عمر که ورم عزيز روزهای آن من از برفت نيز روز اين ناگه رسد بپايان بسفت معنی در اين دانشور چو گفت است محال به اين کز اين بگفت شاه کرد نگه دولت ارکان در مخواه معنی و لفظ خوبتر اين کز رواست شاهد سوی نظر را کسی خواست عذر شاهدی بدين داند که کر آهستگی نه ار بعقل دمی بيازردمی خصمش گفتار به TorbatJam .com ٢٠