داستان کوتاه آور ی ل در ی ونان ، نوشته آندره کدروس ترجمه؛ رضا س ی دحس ی ن ی ط ی چند ساعت همه کادرها ی س ی اس ی ، روشنفکر ی و سند ی کا یی کشور از بسترشان ب ی رون کش ی ده، به جزا ی ر تبع ی د شدددند ی ان ی س ر ی تسددوس (بزرگتر ی ن شدداعر ی ونان و ی ک ی از ارجمندتر ی ن شدداعران رتر ی جهان) در همان ابتدا ی کودتا به وس ی له دوستانش آگاه ر ی شود که تانک ها ررکز شهر را گرفته اند به او اصرار ر ی کنند که بگر ی زد، ز ی را خطر ی ک تل عام عمور ی در پ ی ش ر اسددددت شدددداعر ارتنا ی کند او ر ی حش داند که تنها سدددد شعر اوست، نام اوست و ا ی نکه ربان ی ی ا گروگان ی باشد چمدانش را ر ی بندد و انتظار ر ی کشد در ساعت ۶ صدددبل پل ی س در خانه را ر ی کوبد ... « نقل از کتاب ده ل ی ز و پلکان » به نظر ر ی رسدددد داسدددتان ز ی ر با الهام از هم ی ن وا ع ی ت نوشته شده باشد کم ی سددددر ی ک دم ترد ی د کرد آ ی ا زنگوله یی بالا ی در بود که به رحض باز شدددددن در صدددددا ر ی کرد؟ در هر حال برا ی او چه فر ی داشت؟ با ی د به ترت ی ب ی ساکنان خان ه را ب ی دار ر ی کرد فقط از پاشددنه در صدددا ی خشددن ی برخاسددت شددن ها ی راه بار ی ک ز ی ر پا ی ش صدددا ر ی کرد کم ی سددر رتوجه ر ی شددددد که ب ی اخت ی ار دارد پاورچ ی ن ر ی رود با خود گفت؛ « ماحمقانه اسددددت، احمقانه اسددددت، کار » اطرافش را نگر ی سدددت در راه آور ی ل، در سددداعت ی که عادتا م شددد ی رفروش دم در خانه ر ی آ ی د، آفتاب آ تن را گرم ر ی کند گل ها ی لاله عباسددد ی تازه حقه هاشدددان را بسدددته بودند زنبور عسدددل ها ی سدددحرخ ی ز، بر ب ی شددده شدددکفته گل ها ی « آزاله » گرم کار بودند در انتها ی باغ خانه کوچک با پنجره ها ی بسته غرق در خواب بود دم در ساختمان، کم ی سر، د ست به سو ی دکمه زنگ بالا برد، بعد رن صرف شد، ناگهان به نظرش رس ی د که ا ی ن حرکت را صد بار، هزار بار انجام داده است احساس ی که اخ ی را م پ ی دا کرده بود رغزش را اشغال کرد؛ « رثل ا ی نکه ا ی ن اتفا ات در زندگ ی د ی گر ی رو ی ر ی دهد رثل ا ی نکه خواب ر ی ب ی ن ی م ... » ول ی نه، او پ ی ش از ا ی ن هم هم ی ن زنگ را در وضع ی ت ی همسان فشار داده بود با خود گفت؛ « خوب، کارران را بکن ی م، » و دست پ ی ش برد ارا فرصدددت زنگ زدن ن ی افت در، ب ی صددددا باز شدددد شددداعر در آسدددتانه در ا ی سدددتاده بود و ن ی م ی از اندارش در تار ی ک ی بود پ ی ژاره پرچروک ی به تن کرده بود و درپا یی ها ی کهنه یی به پا داشدددددددت روها ی جوگندر ی اش پر ی شان بود رانند کس ی که دچار ناراحت ی کبد ی ا ب ی خواب ی و ی ا هر دو باشد ز ی ر چشم ها ی ش باد کرده بود به د ی دن کم ی سر، شاعر انگشت رو ی لب گذاشت و زرزره کرد؛ زنم و دخترکم هنوز خوابند کم ی سر گلو ی ش را صاف کرد و با صدا ی خفه یی تته پته کرد؛ – رن ... رن ... آ ا ی ر ی کوس با ی د با رن ب ی ا یی د، شاعر شانه ها ی لاغر و خم ی ده اش را باز هم کم ی ب ی شتر خم کرد و گفت؛ – رنتظرتان بودم کم ی سر، چمدانم حاضدددددددر اسدددددددت ول ی دلم ر ی خواهد که بدون ب ی دار کردن آنها بروم، ... ا ی ن طور ی ناراحت ی ش کمتر اسدددددددت رتوجه ی د؟ – هر طور که شما را ی ل ی د، آ ا ی ر ی کوس، – شما بفررا یی د پشت ساختمان بنش ی ن ی د تا رن لباس بپوشم و ی ادداشت کوچک ی برا ی زنم بنو ی سم ... کم ی سددر پذ ی رفت و همچنان که با احت ی اط راه ر ی رفت تا سددروصدددا راه ن ی ندازد، خانه کوچک را دور زد در ز ی ر چفته انگور وحشدددد ی ، کتش را درآورد و رو ی ی ک ی از صددددندل ی ها ی حصدددد ی ر ی که دور ی ک ر ی ز آشددددپزخانه چ ی ده شددده بود ولو شددد بعد، با حرکت ی سددر ی ع، کمربندش را که هفت ت ی ر خدرتش به آن آ و ی زان بود باز کرد و رو ی ر ی ز گذاشدددددت روز داغ ی در پ ی ش ر بود و داشدددددت شدددددرو ی شدددددد روز لعنت ی ، کار لعنت ی ، از ا ی نکه رجبور بود ر ی کوس را دستگ ی ر کند ناراحت بود؛ شاعر شهرت ش از ررزها گذشته بود و خود کم ی سر هم چند ی ن شعرش را از بر داشددددت همه جا، رثل شدددداعران فراوان د ی گر، اسددددم ا ی ن شدددداعر هم در فهرسددددت سدددد ی اه بود ا ی ن بار، ا ی ن فهرسدددددت را در آخر ی ن لحظه به دسدددددت کم ی سدددددر داده بودند؛ پس از ا ی نکه واب تلفن اسدددددتاندار او را از رخت ب ی رون کشد ی ده بود در ا ی ن حرف ر روزها همه از اوضدا ی زدند ... همه ر ی دانسدتند؛ نظار ی ان طرح توطئه یی را در دسدددت اجرا داشدددتند ... بار ی ، و ت ی نتر که او در دل شدددب به ک ی متانک ها نقاط حسددداس ب شدددتافت، سر پ شهر را ا شغال کرده بودند ی چ هر کوه نظار ی ان گند دراغ، از او برگ شنا سا یی ر ی خوا ستند در ر ی دان تمونوس و ت ک ی که برا ی پ ی دا کردن کارت عبور، ج ی ب ها ی ش را ر ی گشددت، ی ک ی از ا ی ن دسددت و پاچلفت ی ها نزد ی ک ب ود او را با ت ی ر بزند کم ی سر دست ی از پس سر به جلو ی روها ی کوتاه سرش کش ی د دختر ر ی کوس ر ی توانست چند ساله باشد؟ و به ظن ی تقر ی با م هفت ساله بود خود شاعر داشت به شصت سالگ ی نزد ی ک ر ی شد ... ا ی ن سرخ ها که گاه در زندان بودند و گاه در تبع ی د اغلب فرصت تشک ی ل خانواده نداشتند ... برا ی هم ی ن خ ی ل ی د ی ر ازدواج ر ی کردند ... اغلب فرصت تشک ی ل خانواده نداشتند ... و حال او ی ک بار د ی گر رارور شده بود تا ر ی کوس را تو ی ف کند ... ا ی ن شدددداعر هم جزخ سددددرخ ها بود ارا چه شدددداعر ی ، ... کم ی سددددر از حرفه اش ب ی زار شددددده بود دلش برا ی بازنشددسددتگ ی پر ر ی زد ردت ز ی اد ی هم به روعد بازنشددسددتگ ی اش نمانده ب ود دو سددال د ی گر با ی د تحمل ر ی کرد، ... راست ی ا ی ن نظار ی ها ی لعنت ی نم ی توانستند کودتا ی رضحک شان را دو سال عقب ب ی ندازند؟ ... اه، وظ ی فه وظ ی فه اسددددت، حت ی به نظرش رسدددد ی د که ر ی کوس لباس پوشدددد ی دن را دارد کم ی طول ر ی دهد ر ی توانسددت از ا ی ن فرصددت اسددتفاده کند؟ و به چان بزند غ ی ررمکن بود، رعاون کم ی سددر سددر کوچه کشدد ی ک ر ی داد و کوچه هم بن ب ست بود نه، شاعر از هم ی ن جا، از پ شت خانه ر ی توان ست فرار کند، به شرط ی که به رو ع ا ی ن کار را کرده باشددد فقط کاف ی بود که از پرچ ی ن بپرد، از ر ی ان باغ ها ی همسددا ی ه فرار کند و خودش را در شلوغ ی رحله پناهندگان گم وگور کند ... آن و ت نه کس ی او را ر ی د ی د نه کس ی ر ی شناختش، ... با ا ی ن همه شدددددداعر کم ی رعطل کرده بود، کم ی سددددددر ند لب ی زد اغلب اتفاق ر ی افتد که ناره خداحافظ ی ب ی اخت ی ار به شدددعر تبد ی ل شدددود، خانم ر ی کوس خ ی ل ی جوان و ز ی با بود و به نظر ر ی رسددد ی د که د ی وانه وار عاشددد شوهرش باشد رهم ن ی ست که ررد آنها سپ ی درو، خم ی ده د و ی ا نح ی ف باشد رهم ا ی ن است که حرف ها ی گوش نواز بزند کم ی سر به خود گفت؛ « اشکال ندارد او حال ررا فراروش کرده و دارد ی ک غزل ر ی سرا ی د ... » خش خش خف ی ف شن ها رتوجهش کرد که ا شتباه ر ی صورتش را شاعر در کنار ساختمان ظاهر شد کند ح کرده بود و اصددد ی ک نل خاکسدددتر دسدددت کت و شدددلوار ف ی پوشددد ی ده بود و چمدان رسدددتعمل ی به دسدددت داشت چشمان آب ی ش را به کم ی سر دم برر دوخته بود و آرام ی داشت تا زن و بچه اش را ب ی دار نکند با صدا ی آهسته گفت؛ – رن حاضرم کم ی سر، ناگهان سددددکوت ی بر رار شددددد صدددددا رطل ی بال زنبوران عسددددل به گوش ر ی آرد در انتها ی کوچه خر ی سددددر گذاشددددت به عرعر کردن کم ی سددددر آه ی کشدددد ی د و خواسددددت از جا بلند شددددود، ارا گو یی بر اثر سددددنگ ی ن ی چ ی ز ی ناد ی دن ی دوباره سر جا ی ش نشست – کم ی بنش ی ن ی د آ ا ی ر ی کوس عجله ندار ی م راسدددت نم ی گفت به ه ی چ وجه راسدددت نم ی گفت، او ر ی با ی سدددت ی چند ی ن نفر د ی گر را هم دسدددتگ ی ر کند ارا گونه یی خسدددددتگ ی بر اندارش عارض شدددددده بود تن و توش روزگاران گذشدددددته اش کجا رفته بود؟ پ ی شدددددترها خودش را ی ک ی از ستون ها ی جارعه ر ی دان ست ارا زندگ ی ر ضحک بود د ی گر پ ی ش نم ی رفت، دو ر خودش ر ی چرخ ی د ا ی ن زندگ ی رفته رفته به گردونه اسددب ها ی عصددار ی ر ی رانسددت که در آن هم ی شدده عده رع ی ن ی ، عده رع ی ن د ی گر را تعق ی ب ر ی کنند آر ی ، وا عا م احسدددداس کسدددد ی را داشددددت که تحت تاث ی ر رشددددروب « کف ی » باشد و پس از آشار ی دن روحش نسبت به ب ی هودگ ی همه چ ی ز حساس ی ت پ ی دا کند شاعر پس از ا ی نکه ردت ی سرپا رنتظر راند، چمدانش را به زر ی ن گذاشت، بعد ی ک صندل ی حص ی ر ی د ی گر را رار داد و رو رعکوس ی آن نشست و پاها ی ش را از دو طرف آو ی زان کرد پرس ی د؛ – کم ی سر، تا حال چند بار ررا اول صبل با خودتان برده ا ی د؟ کم ی سر شانه بالا انداخت ذله ر ی کرد به عنوان عذرخواه ی ز ی ر لب گفت؛ – آخر شما هم ی شه تو ی ا ی ن رحله زندگ ی ر ی کن ی د و بعد ابروها ی پرپشتش را در هم کش ی د و تو ی رغزش حساب کرد؛ – فکر ر ی کنم که ا ی ن دفعه سوم است ... نه، دفعه چهارم ارا دفعه آخر ی رهم نبود، فورا م ولتان کردند – ول ی ا ی ن دفعه جد ی اسددت نه؟ شددهر از سددرباز پر شددده تمام شددب صدددا ی ت ی رانداز ی شددن ی دم، ... ا ی ن آ ا ی ان بالاخره کودتا ی شان را کردند، هم ی ن طور است؟ ... و حال دارند ررتب رردم را دستگ ی ر ر ی کنند ... شاعر رتوجه شد که کم ی سر گوش نم ی کند گفت؛ – رنتظر چه هست ی م؟ رثل ا ی نکه دست و دلتان به کار نم ی رود؟ کم ی سر دانه ها ی عرق را که در پ ی شان ی ش پ ی دا شده بود با پشت دست پان کرد؛ – دارم پ ی ر ر ی شوم آ ا ی ر ی کوس – شا ی د پ ی ر شده باش ی د، رثل هر کس د ی گر، ارا تغ یی ر نکرده ا ی د کم ی سر رحکم اعتراض کرد؛ – چرا، تغ یی ر شما کرده ام یی د که تغ یی ر نکرده ا ی د، هنوز ول کن آن دوز و کلک ها ی سرخ تان ن ی ست ی د و حال آنکه کاف ی م کن اسدددددت چهار کلمه اع ی د؛ « انکار ر ی کنم ... د ی گر در سددددد ی اسدددددت واهم کرد دخالت ن ... » اجازه بده ی د بهتان بگو ی م؛ برا ی ررد ی به سن و سال شما ... که شاعر ی د و زن و بچه ه م دار ی د ... شاعر با اندوه گفت؛ – د ی د ی د کم ی سدددددر؟ ... شدددددما تغ یی ر نکرده ا ی د شدددددما هم ی شددددده از رن غ ی ررمکن را ر ی خواه ی د ... ر ی خواه ی د که شرافتم را بفروشم و در عوض ... کم ی سر دستش را به رت اعتراض بلند کرد؛ ع – عصبان ی نشو ی د آ ا ی ر ی کوس، ... حرف ی بود گفتم ... اصرار نم ی کنم، نشن ی ده بگ ی ر ی د با کرد کمربندش را که هفت ت حرکات آهسته و حساب شده شرو ی ر به آن آو ی زان بود دور شکمش که کم ی گوشت آورده بود ررتب کند و اداره داد؛ – چرا، تغ یی ر کرده ام، و ت ی که جوان بودم ... و ی ک رفتش عاد ی دوره رتاک ساس بودم، همه شما کمون ی ست ها و سوس ی ال ی ست ها و هر آنچه با « ا ی ست » تمام ر ی شد، در نظر رن از آلمان ها بدتر بود ی د، از انگل ی س ها بدتر بود ی د ... ع ی ن ش ی اط ی ن بود ی د، ... – و حالا؟ کم ی سر ز ی رلب غرغر کرد؛ – حالا، با گذشدددددت سدددددال ... آدم ها ی خوب هسدددددتند ... و آدم ها ی بد ... همه ع ی ن هم ن ی سدددددتند ... و بعدش ... هوم ... خودتان ر ی دان ی د رن شعرها ی شما را دوست دارم، ... – حتما م توجه کرده ا ی د رانول ی س که شاعرها طرفدار شما ن ی ستند، کم ی سددددر از ا ی نکه د ی د شدددداعر او را با اسددددم کوچکش صدددددا زد و از سدددداده لوح ی آرام و در ع ی ن حال طنزآر ی ز او ست ه ن ی جان زده شد برا ی آخر ی ن بار رقاورت کرد و با لحن جد ی گفت؛ – خوب، خوب، رن به آن آدم ها ی خ ی الباف کار ی ندارم ... ول ی شددددما آ ا ی ر ی کوس ... شددددما فرق ر ی کن ی د ... آه، خ ی ل ی رتاسفم، خ ی ل ی ... نگاه ی به دور و بر خودش انداخت در ا ی ن رحله دور از ررکز شهر و در ا ی ن باغ، همه چ ی ز بس ی ار آرام بود ... و اگر ... ؟ اند ی شددده یی که در رغزش پ ی دا ت غ شدددده بود، سددد ی رعاد ی بود ارا ارکان عمل ی شددددن داشدددت البته پا ی وظ ی فه در ر ی ان بود ... ارا وظ ی فه بال چه کسدددان در ی ؟ ... ا ی ن نظار ی ان خشدددن را او حت ی نم ی شدددناخت و فهرسدت سد ی اه ی که جا ی حکم تو ی ف را گرفته بود، ارضدا ی سدرهنگ ی را داشدت که او اسدمش را هم نشدن ی ده بود نفس زنان گفت؛ – آ ا ی ر ی کوس ... چطور اسددددددت که فرارتان بدهم؟ ... نه برا ی ا ی نکه از پشددددددت بزنم تان، نه نه، ... چه فکر ر ی کن ی د؟ ... برا ی ا ی نکه وا عا م فرار کن ی د، ... کاف ی است از پرچ ی ن به آن طرف بپر ی د و از وسط باغ ها فرار کن ی د ... کار تمام اسدددددددت، ... طبعا م لازم ر ی شدددددددود که رن خانه تان را بگردم و از زن تان بازجو یی کنم و طبعا م با ی د به ترت ی ب ی خودم را هم تبرئدده کنم، چون رعدداونم در ا ی ن حوال ی اسددددددددت، ر ی فهم یدد د کدده ... فقط دو سددددددددال بدده بازنشستگ ی دارم ... شددداعر نگاه روشدددنش را به صدددورت کم ی سدددر دوخته بود آر ی ، ا ی ن رانول ی س پ ی ر تغ یی ر کرده بود، نه، او به ه ی چ وجه شوخ ی نم ی کرد، حاضر بود که ب ی ه ی چ ی د و شرط ی شاعر را آزاد کند، ... چه وسوسه یی ، ... ارا شاعر هر چه ب ی شتر فکر ر ی کرد، چهره اش گرفته تر ر ی شد کم ی سر با لحن ی رصرانه پ رس ی د؛ – خوب، روافق ی د؟ ... – کم ی سر، شما ررد خوب ی هست ی د، ول ی ه ی چ ر ی دان ی د که زندگ ی در خفا ی عن ی چه؟ ... نه، حتما م نم ی دان ی د، ... راه ها و شا ی د سال ها آدم تحت تعق ی ب باشد، دائما م با ترس زندگ ی کند و همه نزد ی کانش را و ک سان ی را که پناهش ر ی دهند به خطر ب ی ندازد ... رن هم پ ی ر شده ام ... خسته ام ... تازه اگ ر ی ک فرد س ی اس ی بودم روضو فرق ر ی کرد، ... ول ی منم نه، حالا اصدددد ی دانم ا ی ن ح آزاد به اصددددط ی را با ی د چه کارش کنم ... خوب، کم ی سددددر، همه ا ی ن چ ی زها را فراروش کن ی م، رن با شما ر ی آ ی م، شدداعر طولان از جا برخاسددته بود در چهره او که گذشددت سددال ها و رن ی وان اسددت ی اش کرده بود، تصددم ی م با ند لب ی درآر ی ته بود کم ی سر هم که رج ذوب شده بود به نوبه خود بلند شد با لکنت زبان گفت؛ – حالا که ا ی ن طور اسدت ... حالا که شدما ... خودتان ر ی خواه ی د ... ول ی ا ی ن درسدت ن ی سدت شدما شداعر بزرگ ی هست ی د ... شما خطرنان ن ی ست ی د ... شاعر پرس ی د؛ – آه، راست ی ، ا ی ن طور فکر ر ی کن ی د؟ ... چمدان را برداشت و طور ی خم شد که گو یی ر ی خواست بازش کند کم ی سدددددددر تحت تاث ی ر ا ی ن اطع و رصدددددددممانه به طور غر حرکت ی ز ی ی ک دم به عقب برداشدددددددت و با لحن رشکوک ی پرس ی د؛ – تو ی چمدان چه دار ی د؟ ... شاعر که گو یی شده بود سر ا نا ی تکان داد و چمدان را به زر ی ن گذاشت و گفت؛ – کم ی سر، ترس شما ر ی شه دارتر از آن است که فک رش را بکن ی د، ... ر ی دان ی د تو ی آن چه دارم؟ ... شعرها ی م، ... شاعر و کم ی سر ردت ی چشم در چشم هم دوختند از خانه کوچک همسا ی ه صدا ی بچه کوچک و ن ن ی بلند شد از دوردست غر ی و شل ی ک ت ی رها یی برخاست که با رگبارها ی کوتاه رسلسل همراه بود کم ی سر که سرش را پا یی ن انداخته بود، ب ی آنکه رتوجه زندان ی اش باشد، به سمت در کوتاه باغ روان ش د هر دو طور ی راه ر ی رفتند که تا حد ارکان از شن ها ی ز ی ر پا ی شان صدا یی بلند نشود